مـــــــــــــــــــکتب خـــــــــــــــــــــــــونه

این مکتب خونه با همه ی مکتب خونه های دنیا فرق داره ! می پرسی چرا ؟ بیا تو خودت می فهمی ...

مـــــــــــــــــــکتب خـــــــــــــــــــــــــونه

این مکتب خونه با همه ی مکتب خونه های دنیا فرق داره ! می پرسی چرا ؟ بیا تو خودت می فهمی ...

پسر نوح

 

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد : "نه" ، هرگز همسری ام را سزاوار نیستی ، تو با بدان بنشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی که بر کشتی سوار نشدی . خدا را نادیده بگرفتی و فرمانش را . به پدرت پشت کردی ، به پیمانش و پیامش نیز.

غرورت ، غرقت کرد. دیدی که نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوه ها !

پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شود ، خدا را خالصانه تر صدا می زند ، تا آن که بر کشتی سوار است . من خدایم را لابلای توفان یافتم،در دل مرگ و سهمگینی سیل.

دختر هابیل گفت : ایمان، پیش از واقعه به کار می آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی ،هر کفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو بدان رسیدی ، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.

پسر نوح گفت :آنها که بر کشتی سوارند امنند و خدایی کجدار و مریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. اما من آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم. خدای من چنان خطیر است که هیچ طوفانی آن را از کفم نمی برد.

دختر هابیل گفت:باری، تو سرکشی کردی و گناهکاری . گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت :شاید آنکه جسارت عصیان دارد ، شجاعت توبه نیز داشته باشد.شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!

دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و گفت: شاید. شاید پرهیزگاری من به ترس و تردید آغشته باشد. اما بهرحال نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا کوتاه است و عمر آدمی کوتاه تر. این مجال اندک محل اینهمه آزمون و خطا نیست، که فرصت کم است و راه صعب است.

پسر نوح گفت :" به این درخت نگاه کن.به شاخه هایش. پیش از آنکه دستهای درخت به نور و روشنایی برسند، پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند . گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی و ظلمت عبور کرد. ".

من اینگونه به خدا رسیدم. لیک، راه من راه خوبی نیست، پر مخاطره است و بس دشوار، راه تو زیباتر است و امن تر، راه تو مطمئن تر است.
پسر نوح این بگفت و برفت. دختر هابیل تا دور دستها تماشایش کرد و وی از دیدگان بدور شد. دختر هابیل سالیانی بس طولانی بود که منتظر و چشم در راه، و سالها بود که با خود میگفت:

"آیا همسریش را سزاوار بودم...."،!

" برگرفته از کتاب من هشتمین آن هفت نفرم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد