در لابلای دامن شبرنگ زندگی
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد
طلب مهر ز هر چشم خماری نکنیم
یادمان باشد که دگر لیلی و مجنونی نیست
به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم
یادمان باشد که در این بهر دو رنگی وریا
دگر حتی طلب آب ز دریا نکنیم
یادمان باشد اگر از پس هرشب روزیست
دگر آن روز پی قلب سیاهی نرویم
یادمان باشد اگر شمعی و پروانه ای یکجا دیدیم
طلب سوختن بال و پر کس نکنیم
ولی آخر تو بگو با دل عاشق چه کنم
یاد من هست طلب عشق ز هرکس نکنم
کسی مسیر خدا را به من نشان بدهد
دل سیاه مرا دست آسمان بدهد
درون پیله سر در گمی اسیرم ، آه
کسی برای پریدن به من توان بدهد
به دشت خیره شدم تا مگر که قاصدکی
نشانه ای به من از یار مهربان بدهد
و کاش رنگ غزلهای نا سروده من
بهار شعر مرا شور ناگهان بدهد
هزار بیت به وصفش قصیده میخوانم
اگر که بغض گلوگیر من امان بدهد
من از حکایت آشفتگی پرم اما
کجاست او که مرا جرات بیان بدهد ؟
همیشه منتظرم تا عزیز خوش خبری
خبر ز آمدن او دوان دوان بدهد
چه سرد مرده ام اینجا ، کجاست دستی که
به بند بند وجودم دوباره جان بدهد ؟
چه سرد مرده ام اینجا
ادامه مطلب ...
زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد ...
ادامه مطلب ...